خدابیامرز دایی مادرم، مردِ دریادل و سفره داری بود. اهل و عائلهاش هم زیاد بودند و فامیلهای سببی و نسبیاش هم گسترده. خدا هم به مالش برکت زیادی داده بود. همه اینها باعث میشد خونهاش همیشه شلوغ و پر مهمون باشه.
دایی سید جمال، مردِ مردِ روزگار، روحش شاد
یادمه خیلی کوچیک بودم، شاید حدوداً چهار یا پنج ساله، که یک شب برای شبنشینی رفته بودیم خونه دایی مادرم. مثل همیشه، چندتایی مهمونِ دیگه هم خونهشون بودند. خیلی از بچههای فامیلِ زندایی رو میشناختم اما اون شب، یه پسری بینشون بود که به چشمم جدید و ناآشنا مییومد. یه پسر نوجوانِ حدود شونزده ساله، لاغراندام و بسیار نجیب و خجالتی که به شدت هم سفید و نورانی بود.
یعنی میگم نورانی، به این شدت که منِ بچهسال هم اینو متوجه شدم و به زبون آوردم. وقتی برگشتیم خونه، از مادرم پرسیدم: اونی که صورتش عین لامپ روشن بود کی بود؟
مادرم لبخندی زد و گفت: اون خواهرزاده زن دایی هست. تا حالا ندیدیش. میخواد بره جبهه. اومده بود تا از خالهاش خداحافظی کنه.
بابام از اون ور گفت: بچه راست میگهها، خیلی نور
بالا میزد.
خلاصه که این پسر فامیل ما، رفت جبهه و مدت کوتاهی نگذشت که خبر رسید شیمیایی شده. جملهای که اون روزها زیاد به گوشم میخورد، «زیر گلوشو سوراخ کردند تا بتونه نفس بکشه» بود. در مخیلهی کوچک چهارسالگیهایم، مدام صورتی نورانی با یک گلویِ بریده جلوی چشمام میومد و به گریهام میانداخت. اون پسر، چند روز بعد، به خیلِ شهدا پیوست.
شهید حسن (مصطفی) رضاقلی، فیالواقع تنها نوربالایی بود که تو زندگیم دیدم.
__________
پ.ن 1: پسردایی مادرم هم اسم شناسنامهایش، حسن بود ولی تو خونه صداش میکردند مصطفی. اونم عین پسرخالهیِ هم اسمش، شهید شد. هماس لعنت لعنت لعنت به 2030...
ادامه مطلبما را در سایت لعنت لعنت لعنت به 2030 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 7mostakhdem8 بازدید : 60 تاريخ : دوشنبه 5 تير 1402 ساعت: 19:33